عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت: "یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد- خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که "محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"
نوشته شده در
11:15 عصر توسط zahra نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |